شمع فروزان

خواستم تا که گلی تازه ببویم که نشد
مثل پاجوش من از خویش برویم که نشد

خواستم مثل همان شیخ که حیران شده بود
با چراغی همه ی شهر بپویم  که نشد

خاطرم هست دراین شهر مرا رنجاندند
خواستم رد دگر شهر بجویم که نشد

یا که پاییز شوم با غم رنگارنگم
لحظه ای باد بکارم سر مویم که نشد

آنقدر بهت درونم فوران کرد از غم
خواستم اشک شود آب وضویم که نشد

فارغ از بغض نفس گیر خیالت چون شمع
لحظه ای قورت دهم آب گلویم که نشد

باد می آمدو من شمع فروزان بودم
خواستم از همه کس دست بشویم که نشد

زهره برنا


منتشر شده

در

توسط

برچسب‌ها:

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *