تلخیِ  روزگار 

پیراهنم هنوز به کنعان  نمی رسد
تلخیِ  روزگار  به پایان  نمی رسد

یک لحظه عشق تو از سر نمی رود
دستِ  وصال گر چه به دامان نمی رسد

لیلی شدم که به صحرا دل دادم و
مجنون شعر من به بیابان نمی رسد

سر داده  باز  یک  تبر آواز  انتقام
این زخمهای کهنه به درمان نمی رسد

در فصل داغ انتظار خشکید پیکرم
آتش زدند و به داد نیستان نمی رسد؟

خود را میان باغچه دیدم، دلم گرفت!
نفرین به این بهار، زمستان نمی رسد؟؟

زهره برنا


منتشر شده

در

توسط

برچسب‌ها:

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *